امروز داشتم ریشه یکی از دردهای روانم که نمود بیرونی هم داره رو بررسی میکردم رسیدم به ۱۷-۱۸ سالگی. به یه خاطره که خاطرات خیلی سختتر از اون رو هم تجربه کردم ولی نمیدونم چرا جای این یکی انگار زخم عمیقتریه. فکر کن ۲۰ ساله شاید حتی یک هفته هم نبوده که یاد اون روزها نیفتم یا خوابش رو نبینم.
هر وقت ناراحتی به هر دلیلی پیش میاد که شاید خیلی هم بیربط به اون سالها به نظر برسه، اون روزها مثل یک زهر داغ و تلخ و تاریک تو وجودم جریان پیدا میکنند.
نمیتونم به مشاورم بگم. به این یکی نه... چون آشنای دیگه هم پیشش میره میترسم حواسش نباشه و از دهنش در بره.
خلاصه که فکر کنم یکی از خاطراتی که باید روش عمیقاً کار کنم این باشه. چون نه پذیرش و نه بخشش بهبودش نداده
اگه این جوریه باید مشاور رو عوض کنی یا دل رو به دریا بزنی و بهش بگی
آره احتمالا