یه جوری تصاویر ام آر آی رو زیر و رو میکنم انگار چیزی ازشون میفهمم و میتونم خودم کشف کنم دلیل و درمان مشکلم چیه. چیزی که این همه متخصص و فوق تخصص نفهمیدند.
.
گاهی دلم میخواد از استاد بپرسم واقعا جدی میگی یا ایستگامونو گرفتی که این چیزا رو نرمالایز میکنی؟ دقت کردم اکثر مواقع مقالههایی رو جمعبندی میکنه و میگه که کلا تصورات و گفتههای قبلی و فعلی اساتید دیگه رو نقض میکنه. فکر میکنم یه دلیل محبوبیتش هم همینه که موقع سخنرانیش حتی جای ایستادن هم پیدا نمیکنی.
.
احساس میکنم باید جمجمهم رو سوراخ کنند یه منفذ باز کنند فشار از روی مغزم کم بشه. شاید هم عوارض داروهاست؟
.
مه مغزی هم.
خسته شرمنده ام
از این خستگی احساس گناه میکنم
از خودم خستم، از این آمادهباشها خستم. از راه رفتن لبه تیغ، پراکندگی و بن بستها...
چند تا سوال نسبتا خصوصی ازم پرسید و بعد گفت یه روانشناس میشناسم که ... هماهنگ کنم بری پیشش
آقا مرسی از حسن نیت شما ولی اصلا خوشم نیومد. نه این که از روانشناس رفتن بدم بیاد که خیلی ساله این کارو میکنم.
یهو نگاه کردم به الگوهای تکراریم با آدمها، دقیقا یه جای خاصی به خودشون اجازه میدن وارد حریم شخصی من بشن، سوالاتی بپرسند که خوشم نمیاد و بعد حالا یا وارد فاز نصیحت و راهکار دادن بیفتند یا دیگه خیلی جلو خودشون رو بگیرند مثل این یکی باشند.
حالا مشکل من چیه که رفتار یکسانی از آدمها میبینم؟
نقطه ضعفها یا نقصهام رو از اول میگم شاید چون میخوام بگم آقا خانم من این شکلیام از الان بدونید که برای رفتارهای بعدیم احساس امنیت بیشتر کنم و بگم من که از قبل اعتراف کردم.
بعد این که وقتی ازم سوال میپرسند نمیتونم بگم این مرز منه، دوست ندارم در موردش حرف بزنم و اون لحظه احساس میکنم خوبه که صادقانه برای همه در مورد شخصیتم و مشکلاتش حرف میزنم با این که بعد پشیمون میشم.
شایدم میخوام غیرمستقیم بگم بیخیال بابا! من به درد کار شما نمیخورم. وقتی نمیتونم بگم نه فلان کار رو اعصابم نمیکشه انجام بدم و براش وقت بگذارم و با خوشحالی الکی میگم باشه و تا چند روز دیگه تحویل میدم. بعد اون چند روز رو به خاطر نتونستن، وسواس و کمال گرایی تو اضطراب دست و پا میزنم. خوب یه بار بگو نه نمیتونم انقدر برای خودت تنش تولید نکن.
.
یاد اون همسفر عوضی افتادم که تمام مدت داشت موعظه میکرد و من با لبخند و گشاده رو گوش میدادم و تازه تحسینش هم میکردم!! آشغال خودش از همه بدتر بود. کلی مشکلات شخصیتی داشت که دیگه همه فهمیدند.
لبخند میزنم، پذیرا و راحت به انتقاد گوش میدم و تشکر هم میکنم بعد یهو کم میارم و منفجر میشم.
آقا دیگه کی میخوای نه گفتن و جرات مندی رو یاد بگیری؟
.
برق رفتن مسخره! آخه تو پاییز؟
.
هر چی نگاه میکنم واقعا هیچ امیدی نیست که اون مشکل بزرگ چند ساله حل بشه. مگه معجزه که...
داشتم سرچ میکردم داروی مشابه نوناپیک تو کشورهای دیگه چه طعمی دارند که متوجه شدم ظاهراً همشون مزه زهرمار میدن.
استفاده کنندهها برای آمادگی کولونوسکوپی میخوردند و کلی اذیت شده بودند از این طعمی که باید یکی دو روز تحمل کنند.
یکیشون نوشته بود مزه مرگ میده.
کسی رو اون وسط ندیدم که مجبور باشه همیشه استفاده کنه.
* یه راهکار هم دیدم اون وسط که گفته بود بینیم رو محکم میگیرم محلول رو سر میکشم و قبل از رها کردن بینی و نفس کشیدن باهاش دهان شویه غرغره میکنم که طعمش اذیتم نکنه.
خلاصه بعد یه سری سرچ، غصهدار شدم که باید همیشه این رو بخورم یا اگه یه وقت تولید نشه یا ...
مخصوصا که در همون لحظات محلول زهرماری رو سرکشیدم.
الآنم بغضم گرفته، از یه طرفم میگم ناشکری نکن همین پودر اگه نبود ... یا اصلا مگه چقدر قراره زنده بمونی که غصه ادامهدار بودنش رو میخوری
بعد دلم خواست برم زندگی رو تو سفر بگذرونم که یادم اومد نه سلامت جسمی کافی دارم نه پولش رو.
حالا غم بزرگترم اون زخمه، هر روز نگاه میکنم ببینم خوب شد نشد عمیقتر شد حالا چی کار کنم. خدایا خودت این زخم رو شفا بده
مردم چرا بچهدار میشن؟ ادامه رنج؟
..
عصر به بعد تو سرم فشار بود عصبی بودم انگار چند نفر حبس شده بودند تو سرم و تو گوشم جیغ میکشیدند. به صدا و نور و هر محرکی به شدت حساس شده بودم. اورلود حسی
این مواقع باید برم تو اتاق خودم رو حبس کنم سکوت باشه
که کنار بزرگراه سکوت مطلوب نیست
کسی بهم کاری نداشته باشه
.
گروه خودیاری؟ مون هم بیخود شده. خود دکتر نمیاد و کارو سپرده دست چند تا از بچههای با تجربهتر. اصلا جذابیت قبل رو نداره. همون حرفاش رو حفظ کردند و تکرار. امروز نوبت یکیشون بود که باهاش هم صحبت شده بودم و دو روزی رو تو کنگره بودیم. اول لبخند زدم بعد دیدم احساس بدی دارم. چقدر ریاکار؟ آره من بهش حسودیم میشد. به کسی که نزدیک ده سال ازم کوچیکتر بود و دکتر برای این کار انتخابش کرده بود و اونطوری بدون خجالت و مسلط حرف میزد. از این که انقدر قشنگ تو زندگیش برنامه داره و صد تا کار رو با هم بر نمیداره که از پس هیچ کدوم برنیاد. بعد دیدم به اون یکی هم حسودیم میشه.
میخواستم خودم رو سرزنش کنم که گفتم عملا که کاری نکردی یه کم این دختربچه رو درک کن و باهاش همدلی کن. احساس طرد شدن، بدترکیب بودن، بداومدنی بودن و خنگ بودن همه وجودش رو گرفته و همش در حال مقایسه است بعد تو هی سرزنشش میکنی. چه فایده داشته تا حالا؟ صدبار بهش گفتی بابا قراره بمیریم رو سنگ قبرمونم از این چیزا نمینویسند انقدر حسرت نخور مقایسه نکن حسادت نکن
ولی دردش بیشتر میشه
اون طرد شده تو سن کم به خاطر این که چهره ش دیگه مطلوب بقیه نبود، هوش و فراگیریش عالی نبود و اخلاق و انتخابهاش هم به میل بقیه نبود دوستش نداشتند
به درک!
به درک که ظاهر و باطنت انقدر با بقیه متفاوته
صبح تا حومه شهر رفتم. ماشین پراید بود و به کمر و بدنم فشار اومد. یه جورایی متفاوت بود، مثل تهران بالای شهر و مرکز و جنوب شهر که بالای شهرش انگار رفتی یه کشور دیگه. از مرز رد شدی و آدمهاشم یه جور دیگهاند. حالا این حومه شهر هم متفاوت بود، آدمهاش، نحوه راه رفتنشون، جمعیتشون که انگار چندتا چندتا بیرون اومده بودند. بساط زیاد دست فروشها از لباس گرفته تا میوه و کوچههای خیلی تنگتر از محله خودمون. ساختمونای قدیمی یا ساختمونایی که انگار با چسب مایع و خمیر بازی ساختند.
فقر...
به این آرزوم فکر کردم، خونه بزرگتر و امکانات بیشتر و یه نفر که تو کارها کمک کنه. منظورم از امکانات استخر و اینا نیست اما دلم جای وسیع میخواد یه جایی که راه به فضای باز و سرسبز داشته باشه. مهمتر از اون دلم آرامش میخواد لم دادن روی تخت دو نفره مخصوص خودم و یه نفس راحت کشیدن.
خونه تمیز، روتختی و روبالشی گل گلی، پردههای رنگی و آخیش...
آرزویی که انقدر دور از دسترس هست که حتی اگر کار و درآمد خوبی هم داشتم نمیشد براش برنامه بریزم.
اصلا فکر کن قیمت این خونههای درب و داغون این بندههای خدا میلیاردیه. چقدر یه آدم باید جون بکنه تا یه قوطی کبریت بخره یا اجاره کنه.
ته ته همه رویاهام میرسه به آرامش...
.
سه ساعت سرکلاس بودم، آخرش استاد هم کم اورده بود. داشتم برای تموم شدن کلاس ثانیه شماری میکردم که گوشیم زنگ خورد. از اون تلفنهای پر استرس. باید بهش نه بگم یه جوری که کمتر ناراحت بشه.
بعدش مثل یه آدم کتک خورده افتاده بودم. آقا سن و سالی ازمون گذشته دیگه