چند دقیقه پیش آخرین محلول زهرماری نوناپیک قبل از کلونوسکوپی رو با دو تا بیزاکودیل خوردم که بشن ۸ تا.
الان سنگین و لخت افتادم و طاقت مایعات خوردن بیشتر از اینو تو خودم نمیبینم.
خدایا خودت به همهمون سلامتی بده دیگه مجبور نباشم این کوفت رو بخورم
استاد نمره برگهم رو تو پیوی گفت یه جور بدی هم گفت. دلم میخواد ازش بپرسم واقعا منطقت چی بوده از این نوع امتحان گرفتن؟ نمره منفی آخه؟ مگه کنکوره؟ تازه قبلش میگفتی یهو سر امتحان شوکه نشیم
آمادگی من برای کلونوسکوپی به خاطر یبوست، ۵ روزه. که سه روزش فقط مایعات صاف شده و غیررنگی میشه خورد امروز روز سومه. دیگه داره دل و رودهم از خوردن نوناپیک در میاد.
به فامیل، فقط آمادگی یک روزه دادند.
فکر کن تو یک روز سه تا ساشه نوناپیک با اون بوی کوفتی زهرماری آب لیمویی وایتکس و آب حمومیش
ناشکری نکن ناشکری نکن ناشکری نکن
دیشب یه ساشه نوناپیک رودبا نزدیک دو لیتر آب قاطی کردم خوردم. فکر کردم رقیقتر بشه طعمش قابل تحملتره. اما به جاش شکنجه طولانیتری بود امروز نگاه کردم روش نوشته بود با یه فنجون! آب سرد مخلوط شه. بعدش باید آب زیاد بخوری. اینطوری بهتره زودتر تموم میشه و زودتر از عذابش خلاص میشی.
طعم وایتکس با آبلیمو صنعتی رو قاطی کنی میشه نوناپیک. البته روزای اول قابل تحملتر بود. طعم لیمو مانندش مثلا باید بهترش کنه ولی اگر بیطعم بود بهتر بود. تکرار خوردنش و بعدش اجاره کردن دستشویی و قل قل شکم باعث میشه نسبت به این پودر هم احساست بد بشه.
اما در کل که فکر کنی باید شاکر باشی که این هست وگرنه داروهای دیگه جواب نمیدادند
از اون همه چرت و پرتی که اون چند روز تو گروه گفتم شرمنده خودمم.
لفت بدم؟ کسی نمیفهمه یا به روی خودم نیارم که گند زدم؟
سکوت کن
جایی که نیازی نیست سکوت کن
سکوت
سفره دلت رو هر جایی پهن نکن.
نصف شبی تو LinkedIn استاد دیدم اون هم دورهای، با اون و استاد دیگه عکس گرفته و استاد براش نوشته خوشحال شدم از دیدنت. یهو قلبم پر از گند و کثافت حسادت تاریک شد.
والد تو سرم گفت خجالت نمیکشی تو این هم؟
اما درونم میسوخت. این تجربه برام بارها و بارها پیش اومده بود. طرد شدن...
احساس میکنم منظور استاد از این که هر کی فلان جوره الان از کلاس بره بیرون و من درمانگرتون نیستم و ... دقیقا من بودم. انگار همه حرفهای منفیش رو به منه. تجربه تکراری... احساس تکراری ... یه دفعه یاد دختربچهم افتادم. بغض کرده و خشمگین پشتش رو کرده بود به دنیا. دختر کوچولویی که اکثر آدما طردش میکردند نمیدیدنش، بعد یه جا یه رفتاری یه حرفی میزد و میدیدنش و با انزجار ازش رو برمیگردوندند.
دخترکم رو بغل کردم قلب کوچیکش شکسته بود و میسوخت. نوازشش کردم یه عروسک صورتی نرم دادم دستش که بغلش کنه. گفتم کنارشم. من کنارشم حتی وقتی هیچ کس دوستش نداره. به درک که همیشه از بین گروههای محبوب حذف میشه تو بازیها راهش نمیدن و بلد نیست حرف بزنه.
خشم داشتم از خود بزرگسال احمقم؟ که اسمم رو کلاس استاد نوشته بود وقتی میاد ایران. چرا خودت رو حقیر میکنی؟
چقدر آدما رو امتحان میکنی تا مطمئن شی بازم طردت میکنند یا نه؟ حتی تو LinkedIn ش هم اکسپتم نکرد. خوب به درک! اون یکی استاده هم چند سال قبل همین بود. یه گروه از بچهها مطلوبش بودند، کمکشون میکرد تو مرکزش استخدامشون میکرد و به خیلیهاشونم کمک میکرد مهاجرت کنند اما به وضوح از من خوشش نمیاومد.
به مشاورهم گفتم سه چهار نفرشون این مدت پیامم رو سین نکردند! یه پیام عادی در مورد کلاس. ولی چون من بودم سین نکردند. انگار حس انزجار رو توشون بر می انگیزم
مهمه؟ نمیدونم ولی درد داره برام. انگار یه زخمه که هی تازه میشه. یه اشتباهه که هی تکرار میکنم. سکوت کن خوب! چرا فکر میکنی حرفا یا پیشنهادات یا نظراتت در مورد موضوع درس و کلاس برای کسی مهمه؟
قفسه سینهم میسوزه. میدونی چیه؟ این دختربچه همش دنبال بازگردوندن محبت پدریه که یک دفعه طردش کرد. ولی نمیدونه اینا پدرش نیستند و بدتر دافعه داره.
غمگینم... ۵۰ سال دیگه نه من هستم نه این آدمها.... چرا برام مهمه؟
دخترکم بیا بغلم
عزیز دل خودمی
اونایی هم که جواب میدن مثل اون دختره از روی ترحمه دلشون به حالم میسوزه
چقدر احساس غم میکنم تنهایی... دوست نداشتنی بودن
به درک
باید باز از جمع فاصله بگیرم؟ راه حل تکراری؟ سکوت کنم؟ حالا که گند زدی دیگه؟
چقدر دلم میخواد فرار کنم از خودم؟ ای محال...