افراط

چقدر حرف زدی باز (نوشتاری)

این داستان بیمارستان رو چقدر تکرار می‌کنی؟ 

می‌خوای هضمش کنی؟ دوست داری دلشون برات بسوزه؟ 

یا چی؟ 

مثلا فکر کردی بگی فلان مشکلات رو دارم چی می‌شه؟ تو چشم‌شون حقیر، شکست خورده و ناله کن به نظر می‌رسی.

اصلا چرا برات مهمه اونا چی‌ فکر میکنند در موردت؟ خوب یا بد، سود و زبانش برای تو چیه؟ 

ببین اون حمایت و توجهی که تو بچگی دریافت نکردی با این کارها جبران نمی‌شه، بدتر هم میشه. دست و پای اشتباهی نزن.‌


*بیانات والد به همراه بالغ؟ درونم 

پر حرفی

گاهی خیلی پرحرف (بیشتر نوشتاری) میشم. فکر کنم بیشتر وقتی نوع خاصی از اضطرابم بالا می‌ره و تپش قلب بالا دارم.


به طرد شدن خیلی حساسم و معمولا راهکارم اجتناب از آدمهاست. اما گاهی هم زیادی حرف می‌زنم تا طرد نشم.‌ چرا فکر می‌کنم این کار می‌کنه؟ آدمها متوجه میشن که تو طبیعی رفتار نمی‌کنی و عزت نفس پایینی داری و جای یه چیزی تو وجودت خالیه


اضطراب

نیم ساعت کمتر بعد از پست قبل طاقت آوردم آخرش رفتم یه چیزایی تو گروه نوشتم. 

حالا فردا احتمالا پشیمون میشم. انگار مغزم تو هیجان‌هایی مثل اضطراب و خشم تو دود و آتیشه، یا مثل آش شله قلمکار در هم برام و نمی‌تونم درست فکر کنم. می‌فهمم که ۹۹ درصد بعدش پشیمون می‌شم ولی باز میرم اون حرفو می‌زنم!


الانم از چیزای دیگه اضطراب شدید گرفتم، قلبم درد گرفته. فعلا در آشفتگی زیاد دست و پا می‌زنم.

توکل به خدا 

مغلوب

دکتر! وقتی سوالی می‌پرسی و نظر میدیم، جوابت حال آدم رو بهم نریزه مخصوصا که متوجه مفهومش نشده باشی.

من اون مغلوبی که میگی نیستم. هر کسی احساس تعلق به گروه شما نمی‌کنه مغلوب به حساب نمیاد! 

شما که چهار ساعت وقت برای هر بیماری می‌گذاری تا تشخیصت خطا نره با یه جمله تایپ شده این نظر  رو بدی.

تف! این رفتار تکانشی من بخواد فعال باشه همینا رو کمی محترمانه‌تر تو پی وی که حتی یه اوکی نمی‌زنی، می‌فرستاد. 

ولی نباید بلافاصله واکنش نشون بدم. منطقیش اینه که که با وجود این که جمله من رو تکرار کردی و بعدش گفتی یعنی من مغلوب و فلانم، یه احتمالی هم بدم منظورت به من نبوده. 

حالا اصلا چرا باید انقدر حرفت مهم باشه برام؟ حرف تو استاد! حرف بقیه حرف اکثر آدم‌ها 

به درک آدم‌ها نظرات مختلفی دارند. وقتی این همه دغدغه بزرگتر هست یا حتی اگر نبود، چرا باید نظرات بقیه انقدر مهم باشه؟ 

وسواس فکریم فعال شده. برم تو گروه بنویسم من مغلوب نیستم؟ 

اصلا نکنه مغلوبم؟ 

بابا فردا امتحان داری دختر! 

یه خرده صبر کن اگه باز تو ذهنت بود بعد بنویس. 

دکتر! نابغه! نخبه! اگر هزاران قدم از من جلوتری فکر نکن که چون زحمت بیشتری از من کشیدی. ما از جاهای یکسانی شروع نکردیم. کسی که با نبوغ و زندگی رو به راه متوسط متولد می‌شه و بزرگ می‌شه، از همون اول  از کسی که تو آشفتگی و بیماری و هوش پایین‌تر متولد و بزرگ می‌شه خیلی جلوتره. 

سرگیجه

یه مدت بعد از غروب سرگیجه‌هام شروع می‌شه. مثل چند سال قبل. از وقتی رژیم رو قطع کردم تا وقتی این جراحی اورژانسی اتفاق افتاد سرگیجه‌‌هام خیلی بهتر شده بود.

تا شب کلی کار هست که باید انجام بدم و تحویل. این دو سه هفته خیلی فشار و استرس درس و کارای نکرده باهام بود و اکثرا تا صبح بیدار بودم.


این دوست؟ همکار؟ آشنا؟ی ما مثل خودم یهو جوگیر میشه یه کاری انجام بده ولی سرانجام منطقش غلبه می‌کنه و می‌ره سراغ آدمها و پروژه‌هایی که مطمئنه پول توشه. بهش حق میدم زندگی خیلی خرج داره ولی من نباید همزمان جوگیر بشم بعد یهو ببینم تک و تنها موندم با اون ایده.


آقا این سریال اوشین چقدر اعصاب خرد کن می‌شه گاهی‌. هی تلاش می‌کنه هی با سر می‌ره تو دیوار که روزگار آشناییه. 

هی می‌گم نگاه نکن باز میرم می‌بینم و از کارام عقب می‌افتم‌. 

برم بزنم تو دهن مادرشوهرش