امروز راه برگشت دکتر سوار اسنپ شدم. راننده یه خانم بیست و خرده ای ساله، بلوند، ظریف و دوست داشتنی بود. شبیه یکی از آشناها که دوستش دارم.
هم محلهای در اومدیم. حرف رسید به اینجا که گفت برو ژل تزریق کن به خط اندوهت. گفت منم بوتاکس کردم، بینیم رو عمل کردم اون وسطا داشت از یه آنلاین شاپ یه پیراهن سفارش میداد که فروشنده گفت ۴ میلیونه.
گفت میخوام برم کنار ابرومم نخ بندازم و صورتمم زاویهدار کنم. اولین بار بود که احساس خوبی از این حرفا گرفتم. میگفت برو از زندگیت لذت ببر.
گفتم که استقلال مالی ندارم.
ولی شور زندگیش با وجود مشکلاتش بهم منتقل شد دلم میخواست باهاش دوست بشم اما ۷ـ۸ سالی ازم کوچیکتر بود.
گفت میخوام موتور بخرم این ماه، گفتم مگه اجازه میدن؟
گفت نه ولی خانما سوار میشن، چند دقیقه بعد یه خانم حدود ۵۰ سال رو دیدیم که با موتور داشت از کنارمون میگذشت.
بازم برای اولین بار دلم موتور خواست!! منی که حتی از نشستن پشت کسی که موتور سواره میترسیدم.
بهش گفتم کلاه ایمنی یادت نره ها.
بین حرفهاش متوجه شدم که صبحها میره سرکار و بعدش هم اسنپ کار میکنه.
این که با زحمت کسب درآمد میکنه و از اون طرف برای خودش هم خرج میکنه حالم خوب شد.
خدا کنه خوشحال باشه و بمونه و غمهای بزرگ زندگی از خودش و زندگیش دور باشه.
استاد الاغ یه برنامه داده هر جلسه یه کوییز
گمشو بابا
بعد یه آدم بالای ۳۰ سال چقدر باید خودشیرین باشه که در جواب بنویسه این برنامهریزی بسیار لذتبخش بود!
لامصب کوییز لذت بخشه؟
...
گفت چه حسی داری
گفتم یه چیزی تو قفسه سینه و گلوم حرکت میکنه تلخ زهر
آخرش فهمیدم اون دختربچه ۴ـ۵ ساله، ۱۲ ساله و ۱۶ ساله خیلی حرف برای زدن داره که به موقعش نذاشتند بزنه حالا خشمگینه وقتی بهش میگم تو این سن نباید اینطور صحبت کنی
باید یه جای امن برم فحش بدم عصبانی باشم خشم و اندوه و اشتباهاتم رو خالی کنم یه جا که به کسی و خودم آسیب نزنه
عزیز من! خدا جان!
من همه راهها رو رفتم خوب؟
خودت باید درستش کنی. خود خودت
قدرتش رو داری، کریم بودنش رو داره و مهربون رو هم.
پس بهانه نیار! بگو باشه
دیشب گفتم بیام نوناپیک و پیدرولاکس رو نصف نصف مخلوط کنم، شاید پیدرولاکس همراه نوناپیک جواب بده هزینه پایین بیاد :)
اما فایده نداشت
...
به استاد بعد چند سال پیام دادم که در زمینه کاریش راهنمایی بگیرم، فکر کردم حداقل پایان نامم رو یادش باشه ولی انگار اصلا هیچی یادش نبود :/ این منم که همش تو گذشته سیر میکنم و فکر میکنم بقیه هم همینطورند.
جا موندم؟
به درک :)
دختربچه درونم خیلی عصبانی، خشمگین و مضطربه. به در و دیوار وجودم مشت و لگد میزنه. میخواد هر جوری شده این خشم اندوه یا هر چی هست رو تخلیه کنه
میگه چرا آدمها منو دوست ندارند چرا از من بدشون میاد چرا هیچکس منو دوست نداره غمگینه؟ خشمش چی؟ از ناکامی خشم میاد؟ خواستم برم بغلش کنم و بگم من که دوستت دارم دیدم عصبانی تر میشه. دلش نمیخواد نزدیکش بشم. شاید بهم اعتماد ندارم شاید از رفتارهام فکر کرده منم دوستش ندارم.
من شاید این ۳۷ ساله رو دوست نداشته باشم ولی اون بچه رو دوست دارم؟ دلم براش میسوزه. تنهاست ترسیده است بیپناهه. باید باهاش همدلی کنم حمایتش کنم چطوری؟
یه والد با ثبات میخواد که گاهی ازش متنفر نباشه گاهی دوستش داشته باشه. من باید والد با ثباتش باشم. بلد نیستم یا توانش رو ندارم احساساتم متغیره
دخترک دختر کوچکم میدونم خستهای درد داری ترسیدی دلت آرامش و رهایی میخواد دلت رهایی از این همه هیجان خشم و ترس و اضطراب رو میخواد دلت میخواد پشتت به یه جایی گرم باشه ازت دفاع کنند. حق داری بچه! نهایتش ۳-۴ سالت باشه. بچه سه چهار ساله نیاز به حمایت داره به محبت اما تو خیلی وقتا ازش محروم بودی. بیا بغلم بچه! من تو رو میخوام حتی اگه همه دنیا بهت پشت کنه. بیا بغلم