دختربچه درونم خیلی عصبانی، خشمگین و مضطربه. به در و دیوار وجودم مشت و لگد میزنه. میخواد هر جوری شده این خشم اندوه یا هر چی هست رو تخلیه کنه
میگه چرا آدمها منو دوست ندارند چرا از من بدشون میاد چرا هیچکس منو دوست نداره غمگینه؟ خشمش چی؟ از ناکامی خشم میاد؟ خواستم برم بغلش کنم و بگم من که دوستت دارم دیدم عصبانی تر میشه. دلش نمیخواد نزدیکش بشم. شاید بهم اعتماد ندارم شاید از رفتارهام فکر کرده منم دوستش ندارم.
من شاید این ۳۷ ساله رو دوست نداشته باشم ولی اون بچه رو دوست دارم؟ دلم براش میسوزه. تنهاست ترسیده است بیپناهه. باید باهاش همدلی کنم حمایتش کنم چطوری؟
یه والد با ثبات میخواد که گاهی ازش متنفر نباشه گاهی دوستش داشته باشه. من باید والد با ثباتش باشم. بلد نیستم یا توانش رو ندارم احساساتم متغیره
دخترک دختر کوچکم میدونم خستهای درد داری ترسیدی دلت آرامش و رهایی میخواد دلت رهایی از این همه هیجان خشم و ترس و اضطراب رو میخواد دلت میخواد پشتت به یه جایی گرم باشه ازت دفاع کنند. حق داری بچه! نهایتش ۳-۴ سالت باشه. بچه سه چهار ساله نیاز به حمایت داره به محبت اما تو خیلی وقتا ازش محروم بودی. بیا بغلم بچه! من تو رو میخوام حتی اگه همه دنیا بهت پشت کنه. بیا بغلم
آه.
دقیقا چیزایی که منم باهاشون درگیرم. والد دیکتاتور دارم و کودکم فعلا ترسیده و ساکته سر دست گل هایی که به آب داده.
بیچاره این کودک....