وقتی استاده گفت که نمیتونیم همکاری کنیم و هر دو منظور هم از اون پروژه رو اشتباه فهمیده بودیم بیشتر از ناراحتی، سبک شدم. ذوق و شوق انجامش رو داشتم ولی الان نه. اینم شده بود یکی از بارهای زندگی که خودم به خودم تحمیل کرده بودم.
.
بعد امتحان خم شدم وسیله رو از رو زمین بردارم، کمرم یه تق کرد و درد شدید پیچید تو کمر و پاهام. به سختی زیاد روی پا ایستادم و از درد داد نزدم که آبروم جلوی اون همه آدم نره.
حالا کی میخواست از این همه پله بیاد بالا؟
رسیدم خونه خواستم لباسم رو عوض کنم همونطور خم شده موندم. حداقل نیم ساعت تو اون حالت بودم و نمیتونستم صاف بشم بعدش حتی نمیتونستم بشینم.
.
دوست دارم بدونم تو سر اغلب آدمهای این دنیا چی میگذره، این حس وحشت و غم و وهم رو همه شبهای زیادی از زندگیشون تجربه کردند و میکنند؟
.
روزی هفده هجده تا قرص
.
غمگینم یا افسرده
از جنس شبهای سرد هرچند که از گرما بیزارم
.
رفته تو اون فاز که از من بدش میاد