چراغ اتاق رو خاموش کردم این ساعتهای نزدیک طلوع دلم میخواد اتاق رو تاریک کنم و در سکوت باشم.
بهتره بگم یه مدته اینطوری برام دلچسبتره. چون احساساتم و زمان هر کدوم در روز، مدام در حال تغییره.
یه مدت حالم نیمه شبها بهتره یه مدت صبح یه مدت قبل نیمه شب. نظم مشخصی نداره. بهتر برای من یعنی معمولی. شاید یه مقدار کمتر از معمولی.
وقتی مه مغزی کمتره، فشار روی قفسه سینه و تاریکی و زهر هم.
آهان یادم اومد
میخواستم بگم با این سن هنوز کنترل کافی روی کلام و رفتارم ندارم. یعنی یه چیزی بگم به احتمال ۹۹ درصد چند ساعت بعدش پشیمون میشم که چرا گفتم. یا یهو جوگیر میشم یه کاری بکنم بعد چند ساعت به نظرم ایدهم خیلی مسخره میاد.
ببین بذار این بچه میانسال، بچگی کنه، به خاطر اشتباهاتش انقدر سرزنشش نکن. به این بچه به موقعش فرصت زندگی و تجربههای مرتبط با سنش داده نشده. باید همیشه یه خانم بزرگ و متین میبوده در سکوت. حالا که میخواد حرف بزنه مثل یه بچه یهو اشتباه میکنه. طی این فرایند برای رشد لازمه. پیشش باش، پشتش باش، والد سرزنشگر یا غفلت کننده نباش. محکم بغلش کن این بچه بیپناه ترسیده سردرگم رو
امروز داشتم ریشه یکی از دردهای روانم که نمود بیرونی هم داره رو بررسی میکردم رسیدم به ۱۷-۱۸ سالگی. به یه خاطره که خاطرات خیلی سختتر از اون رو هم تجربه کردم ولی نمیدونم چرا جای این یکی انگار زخم عمیقتریه. فکر کن ۲۰ ساله شاید حتی یک هفته هم نبوده که یاد اون روزها نیفتم یا خوابش رو نبینم.
هر وقت ناراحتی به هر دلیلی پیش میاد که شاید خیلی هم بیربط به اون سالها به نظر برسه، اون روزها مثل یک زهر داغ و تلخ و تاریک تو وجودم جریان پیدا میکنند.
نمیتونم به مشاورم بگم. به این یکی نه... چون آشنای دیگه هم پیشش میره میترسم حواسش نباشه و از دهنش در بره.
خلاصه که فکر کنم یکی از خاطراتی که باید روش عمیقاً کار کنم این باشه. چون نه پذیرش و نه بخشش بهبودش نداده
امروز تو جلسه مشاوره برگشتم به گذشته. هر وقت برمیگردم، به یه دختربچه بیپناه که ازش غفلت شده میرسم. که ترسیده که جایی رو برای پناه گرفتن روزانه نداره که انقدر دیر میان دنبالش که همه بچهها رفتند و مربیها هم حاضر بیرون در باهاش ایستادند و منتظرند این آخرین نفر هم رد کنند برند خونشون.
تقصیر اینام نیست. رییس بیرحمی که بهت فرصت نمیده بچهت رو چند دقیقه از مهد بیاری و زندگی که همین جوری هم تو درآوردن خرجش موندی.
ولی من ترسیدم. وقتی میگه حالا برو جلو و باهاش حرف بزن میرم بغلش میکنم میگم همیشه کنارتم. وقتی میپرسه چی کارش میکنی؟ میگم میبرمش پیش خودم پناهش میدم.
از نظر اون من قوی شده که به خودش پناه میاره اما از نظر من یه بعد دیگم هست. این دختربچه و این دختر میانسال به هیچکس دیگه تو دنیا اعتماد نداره.
گذشته از این که ته ذهنش اینه که آدمها یا از اون بدشون میاد یا بعد مدت کوتاهی بدشون خواهد اومد.
دلم میخواست در ادامه برای استاد بنویسم درسته که از بزرگترین اساتید این رشته تو جهان هستی، درسته که سرت خیلی شلوغه ولی این که پیامم رو یه لایک یا اوکی بزنی وقتی ازت نمیگرفت.
موهام دسته دسته داره میریزه. کف سرم معلومه. سعی میکنم بهش فکر نکنم ولی همه جا پر از موهای من شده. باید برم کوتاه کنم کمتر به چشم بیاد.
پیدرولاکس و لاکتولوز اثری ندارند. یعنی لاکتولوز فقط یه دلپیچه وحشتناک برام میاره. دو تا ساشه نوناپیک ناقابل صد و هشتاد و خردهای قیمتشه. وقتی باید هر روز بخوری و منم چهار روز یک بار میخورم.
یک بار آخریها حالم خیلی بد شد. رودههام به شدت به سوزش افتاد سرگیجه گرفتم و نیم ساعت هوشیاریم رو از دست دادم.
دکتر گفت این مواد سازندهش دیگه وارد نمیشه کیفیت قبل رو نداره. موقع کلونوسکوپی هم خیلی ازش رضایت نداریم.
فعلا تنها چیزی که جواب میده اونه. سعی میکنم به این فکر نکنم که اگر اینم از اثر بیفته چی؟
به دکتر گفتم پیدرولاکس و این باعث نمیشن روده بهشون عادت کنه و دیگه جواب نده؟ گفت نه اینا اصلا جذب روده نمیشن.
اصرار هم داشت که پیسیلیوم هم بخور. جدیدیا با اونایی که چند سال قبل میخوردی و فایده نداشت، فرق میکنه. اما فرق نکرد.
بودهام به پیدرولاکس هم بعد دو سه بار دیگه جواب نداد.
دقیقا جایی از رودهام بیشتر از همه میسوزه که بالاش جای برش لاپاراسکوپیه. دکتر طرحی بدون مجوز با اسم جعلی... نمیدونم چه بلایی سرم آوردی. ولی اگر روزی بفهمم کار تو بوده دیگه بخششی در کار نیست. حتی اگر فقط بتونم به دادگاه بکشونمت.
اومدم یه پرسشنامه رو پر کنم دیدم نوشته برای افراد میانسال و تو پرانتز اضافه کرده ۳۵ تا ۶۰ سال.
یه جوری شدم
هی به خودم میگم بین این همه میانسال چرا این کلمه حال تو رو بد میکنه.
من زندگی نکردم کودکی رو نفهمیدم نوجوانی و جوانی رو...
بعد یهو افتادم تو میانسالی
"تنها شبی هفت ساله خوابیدم و بامدادان هزار ساله برخاستم"
تو وجودم هنوز یه دخترک ۴ ساله زندگی میکنه
گاهی کمی بزرگتر میشه و همون دختر نوجوانی میشه که حدود ۲۰ سال قبل وبلاگ مینوشت.
زندگی به ما کودکی، نوجوانی و جوانی بدهکاره؟ نمیدونم...