قراره خودم رو بغل کنم...

امروز تو جلسه مشاوره برگشتم به گذشته. هر وقت برمی‌گردم، به یه دختربچه بی‌پناه که ازش غفلت شده می‌رسم. که ترسیده که جایی رو برای پناه گرفتن روزانه نداره که انقدر دیر میان دنبالش که همه بچه‌ها رفتند و مربی‌ها هم حاضر بیرون در باهاش ایستادند و منتظرند این آخرین نفر هم رد کنند برند خونشون. 

تقصیر اینام نیست. رییس بی‌رحمی که بهت فرصت نمی‌ده بچه‌ت رو چند دقیقه از مهد بیاری و  زندگی که همین جوری هم تو درآوردن خرجش موندی. 

ولی من ترسیدم. وقتی می‌گه حالا برو جلو و باهاش حرف بزن میرم بغلش میکنم می‌گم همیشه کنارتم. وقتی می‌پرسه چی کارش می‌کنی؟ میگم می‌برمش پیش خودم پناهش می‌دم. 

از نظر اون من قوی شده که به خودش پناه میاره اما از نظر من یه بعد دیگم هست. این دختربچه و این دختر میانسال به هیچکس دیگه تو دنیا اعتماد نداره.

گذشته از این که ته ذهنش اینه که آدمها یا از اون بدشون میاد یا بعد مدت کوتاهی بدشون خواهد اومد. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد