چراغ اتاق رو خاموش کردم این ساعتهای نزدیک طلوع دلم میخواد اتاق رو تاریک کنم و در سکوت باشم.
بهتره بگم یه مدته اینطوری برام دلچسبتره. چون احساساتم و زمان هر کدوم در روز، مدام در حال تغییره.
یه مدت حالم نیمه شبها بهتره یه مدت صبح یه مدت قبل نیمه شب. نظم مشخصی نداره. بهتر برای من یعنی معمولی. شاید یه مقدار کمتر از معمولی.
وقتی مه مغزی کمتره، فشار روی قفسه سینه و تاریکی و زهر هم.
آهان یادم اومد
میخواستم بگم با این سن هنوز کنترل کافی روی کلام و رفتارم ندارم. یعنی یه چیزی بگم به احتمال ۹۹ درصد چند ساعت بعدش پشیمون میشم که چرا گفتم. یا یهو جوگیر میشم یه کاری بکنم بعد چند ساعت به نظرم ایدهم خیلی مسخره میاد.
ببین بذار این بچه میانسال، بچگی کنه، به خاطر اشتباهاتش انقدر سرزنشش نکن. به این بچه به موقعش فرصت زندگی و تجربههای مرتبط با سنش داده نشده. باید همیشه یه خانم بزرگ و متین میبوده در سکوت. حالا که میخواد حرف بزنه مثل یه بچه یهو اشتباه میکنه. طی این فرایند برای رشد لازمه. پیشش باش، پشتش باش، والد سرزنشگر یا غفلت کننده نباش. محکم بغلش کن این بچه بیپناه ترسیده سردرگم رو