ای محال

نصف شبی تو‌ LinkedIn استاد دیدم اون هم دوره‌ای، با اون و استاد دیگه عکس گرفته و استاد براش نوشته خوشحال شدم از دیدنت. یهو قلبم پر از گند و کثافت حسادت تاریک شد. 

والد تو سرم گفت خجالت نمی‌کشی تو این هم؟ 

اما درونم می‌سوخت. این تجربه برام بارها و بارها پیش اومده بود. طرد شدن... 

احساس می‌کنم منظور استاد از این که هر کی فلان جوره الان از کلاس بره بیرون و من درمانگرتون نیستم و ... دقیقا من بودم. انگار همه حرفهای منفیش رو به منه. تجربه تکراری... احساس تکراری ...‌ یه دفعه یاد دختربچه‌م افتادم. بغض کرده و خشمگین پشتش رو کرده بود به دنیا. دختر کوچولویی که اکثر آدما طردش می‌کردند نمی‌دیدنش، بعد یه جا یه رفتاری یه حرفی میزد و می‌دیدنش و با انزجار ازش رو برمیگردوندند. 

دخترکم رو بغل کردم قلب کوچیکش شکسته بود و می‌سوخت. نوازشش کردم یه عروسک صورتی نرم دادم دستش که بغلش کنه. گفتم کنارشم. من کنارشم حتی وقتی هیچ کس دوستش نداره. به درک که همیشه از بین گروه‌های محبوب حذف میشه تو بازی‌ها راهش نمی‌دن و بلد نیست حرف بزنه. 

خشم داشتم از خود بزرگسال احمقم؟ که اسمم رو کلاس استاد نوشته بود وقتی میاد ایران. چرا خودت رو حقیر میکنی؟ 

چقدر آدما رو امتحان می‌کنی تا مطمئن شی بازم طردت می‌کنند یا نه؟ حتی تو LinkedIn ش هم اکسپتم نکرد. خوب به درک! اون یکی استاده هم چند سال قبل همین بود. یه گروه از بچه‌ها مطلوبش بودند، کمکشون میکرد تو مرکزش استخدامشون می‌کرد و به خیلی‌هاشونم کمک می‌کرد مهاجرت کنند اما به وضوح از من خوشش نمی‌اومد. 

به مشاوره‌م گفتم سه چهار نفرشون این مدت پیامم رو سین نکردند! یه پیام عادی در مورد کلاس. ولی چون من بودم سین نکردند. انگار حس انزجار رو توشون بر می انگیزم 

مهمه؟ نمی‌دونم ولی درد داره برام. انگار یه زخمه که هی تازه میشه. یه اشتباهه که هی تکرار می‌کنم. سکوت کن خوب! چرا فکر میکنی حرفا یا پیشنهادات یا نظراتت در مورد موضوع درس و کلاس برای کسی مهمه؟ 

قفسه سینه‌م می‌سوزه. می‌دونی چیه؟ این دختربچه همش دنبال بازگردوندن محبت پدریه که یک دفعه طردش کرد. ولی نمی‌دونه اینا پدرش نیستند و بدتر دافعه داره. 

غمگینم... ۵۰ سال دیگه نه من هستم نه این آدمها.... چرا برام مهمه؟ 

دخترکم بیا بغلم 

عزیز دل خودمی

اونایی هم که جواب میدن مثل اون دختره از روی ترحمه دلشون به حالم می‌سوزه 

چقدر احساس غم می‌کنم تنهایی... دوست نداشتنی بودن 

به درک 

باید باز از جمع فاصله بگیرم؟ راه حل تکراری؟ سکوت کنم؟ حالا که گند زدی دیگه؟ 

چقدر دلم می‌خواد فرار کنم از خودم؟ ای محال...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد