این لحظه صبح این صدای پرندهها بین شلوغی شهر میتونست یه لحظه شیرین یا پر آرامش باشه اگر قبل و بعدش رو میشد کات کرد. شب و نیمه شبی که تا صبح گذشت، خونهای که شبیه فیلمهای ترسناک شده بود با هر صدا و سایهای وحشت میکردم. حرفهای عجیب و ترسناک میزد و پافشاری میکرد:
بیا یه تابلوی قشنگ به پشتم وصل کن
این توپ رو پاره پاره کنم بندازم تو کوچه (کنترل تلویزیون)
راه به راه ثانیه به ثانیه اون در رو باز میکرد
خواهش و التماس میکرد بعد چیزهای عجیب میگفت
بعد دیدم خودم هم دارم از هم میپاشم. ساعتها احساس میکردم این آدم دو نفره، اون آدم واقعی سالم خونه نیست و این یکی بیمار اینجاست و آرزو میکردم اون یکی زودتر بیاد.
میترسم تکون بخورم از این خواب سبک بیدار شه
دلدرد و خونریزی شدید دارم و مفینامیک اسید هم اثر موقت داره.
خستم
به اون یکی هم تماس گرفتیم و گفت من که موافق تصمیمتون نبودم مسئولیتش با خودتون.
آخه نه که مسئولیتش تا حالا با شماها بوده
نه که تو اون صف بیمارستان و جراحی و هزار تا درد و رنج و مطب دیگه شماها بودید. ندیدی که من نابود شدم تو هر کدومش تو صفهای طولانی یکی دو ساعته پذیرش تو حرف زدن و خواهش از تک تک پرستار و دکترها که هوای بیماری روانش رو هم داشته باشند. تو لحظاتی که داشتم فرو میپاشیدم و باید سعی میکردم شبیه قهرمانها محکم بایستم که کمتر بترسه.
هزینه مشاوره و داروهاش رو سالهاست اینها میدن و هر چی زمان میگذره مشاوره به این نتیجه میرسوندش که باید از این خانواده سمی! فاصله بگیره. حتی مشاور چشمهاش رو به روی این حقیقت بسته که اگر خانواده سمی هست و باید خودشون رو دور نگه دارند چرا موقع هزینه مشاوره شما رو دادن، هزینه دارو دادن، عذابها و رنجهای حفظ زندگی شما باید این خانواده سمی قربانی بشه؟ این خانواده باید از خرجهای اساسیش بزنه که هزینه مشاورههایی رو پرداخت کنه که ضد خودش عمل میکنند؟
شاید هزینهش به من مربوط نیست هرچند به زندگی من هم سختی وارد میشه، ولی لااقل در لحظات رنج هم شریک باشید.
نه ... سالهاست امیدی نداریم و توقعی... اما توقع سرزنش اونم تو این شرایط رو نداریم.
کاش این روزهای تلختر از زهر بگذره ...
یه تعداد همکلاسی داریم که برای دور موندن از شرشون مجبوریم سکوت کنیم.
بهم میگه تو نبودی خودش میگفت من نمیتونم یه جا همینطوری تو یه جمعی بشینم باید حتما یه شری بینشون درست کنم!
..
دیشب بعد کلی وقت یه کم خواستم به خودم اوقات فراغت بدم، بعد یهو یادم اومد که عزیزم الان رو تخت بیمارستان تو یه جایی مثل زندان انفرادی با شکنجه اسیر شده و من؟
نمیخواد حفظ ظاهر کنی
نمیخواد قوی باشی
بذار اشکات بریزه جلو همه
بذار فرو ریختنت رو ببینند
نابود شدم از بس که سعی کردم ظاهر قوی داشته باشم
نمیتونم از فکرش بیام بیرون. باید درس بخونم و با این سیاهی و تاریکی غمناک درونم نمیدونم چطوری...
کاش بدونه خیلی دوستش دارم خیلی دوستش داریم و دلمون شرحه شرحه است براش...
بدونه فرقی هم میکنه؟ اون روز بهش گفتم ما خیلی دوستت داریم که مجبور شدیم بیاریمت اینجا. خونه وقتی اینجایی جهنم خالیه. گفت دوستم دارید؟ اینطوری؟
الان تو اتاق ایزوله است و هنوز بیقرار. یعنی تا ظهر که اینطوری بود.
حالا که شبه نمیدونم در چه حالیه، وحشت زده؟ تنها؟ احساس میکنه بهش خیانت کردیم؟
قلبم فشرده است ...
انگار هی تو مرداب تاریک بیشتر فرو میرم
دلم میسوزد و کاری زدستم برنمیآید ...