دو سه روز پیش که درد دل اون شخصی که پدر و مادرش اتباع افغانستان بودند رو شنیدم، خیلی ناراحت شدم. با صداش گریه کردم از عمق غربت و تنهاییش. از این که دستش به هیچ کجا بند نیست. ایران به دنیا اومده، عاشق این خاکه ولی ایرانی حسابش نمیکنند هویت ایرانی نداره. باید بره افغانستان جایی که هیچ وقت ندیده و معلوم نیست اگر بره چه بلایی سرش بیاد
ذهنم در موردشون چند پاره شده یه طرف میبینم دلایلی که مردم میگن قابل توجهه، از طرف دیگه دلم کبابه برای این یکی و آدمهایی مثل این.
امشب دیدم سطل زباله فلزی بزرگ افتاده وسط خیابون و زبالهها خیابون رو گرفتند و کافیه یه راننده خواب آلود رد بشه.
یکی گفت کار اتباعی هست که از شهرداری بیرونشون کردند و به نشانه اعتراض این کارو میکنند.
نمیشد سیاست مهاجرتی بهتری رو دنبال کنیم؟ کشورهای مهاجر پذیر دیگه چی کار میکنند؟ نه اونطوری ول کردن که هر کاری بتونند بکنند و غیرقانونی وارد بشن نه اینطوری که یهو این همه رو بیرون کنند؟
از هیچ راهی دفاع نمیکنم، قسمتی از حق در هر کدوم از نظرات متفاوت هست. کاش همه کشورها جای امن و مرفهی برای مردمش بود تا میتونستند به راحتی زندگی کنند نفس بکشند
MMPI نشون داد خشم شدیدی درونم هست، پرخاشگر منفعل، آدمی که بقیه فکر میکنند خیلی آرومه ولی یهو عصبانی میشه و بقیه از دیدن رفتار متفاوتش شوکه میشن.
غمگین شدم که این همه خشم درونم انباشته است تو جلسات درمانی هم آخراش به همین رسیدیم.
انگار یه جورایی نفرت و خشم به بقیه دارم، در حالی که دلم میخواد بهشون مهربونی کنم. چندشم میشه از این موضوع
اون که چی لامصب هم یقهم رو گرفته اونم تو سرما بیشتر شده. روانشناسمون هم که ما رو ول کرده از طرفی پرداخت هزینهش دیگه سختتر شده و شرمنده میشم.
پر از نشخوار فکری و وسواس و اضطرابم
از هر طرف انگار یه فکر منو میکشه این کارو بکنه اون کارو بکن مسابقه گذاشتند
ده سال تلف شد و حالا هی میگه باید یه کاری بکنی جبران بشه اونم سریع. خوب نمیشه نمیکشم
کلاس زبان اجباری و امتحان پشت سر هم از اون طرف.
ترجمه لامصب که تو رودرواسی و حماقت قبول کردم و وسواسم سرش تشدید میشه و هر چقدر جون میکنم تموم نمیشه تازه میدونم جرات ندارم اگر دفعه بعدی هم باشه بگم نه
چرا؟ از طرد شدن میترسم از ناتوانی؟ چرا نمیتونم نه بگم؟
یا جوگیر میشم یا همش
خلاصه کلی فکر تو سرم دارند مسابقه میدن و عصبی شدم
پرخوریم هم بیشتر شده و بعدش عذاب وجدان