خش خش

وقتی مضطرب می‌شه شروع‌ میکنه دنبال یه چیزی گشتن، آخه الان ریموت؟ ما که ماشین نداریم! میگه لازم میشه. 

و وقتی شروع به گشتن دنبال گمشده متغیر می‌گرده من مضطرب می‌شم. 

راه حل من و تو، تو این جعبه‌ها و وسایل نیست... 

آی فیلم سریال وارش نشون میده یهو صدای انفجار میاد و اول‌ فکر می‌کنم صدا و سیما هک شده و بعد می‌بینم تصویر همون سریاله. 

هر شبکه‌ای می‌زنی‌ مارش نظامی؟ آهنگ حماسی، جنگ، تصویر شجاعت سحر امامی و ... است. یعنی اگر چند دقیقه بخوای به جنگ فکر نکنی و احیانا صدای انفجارها نیاد، صدا و سیما نمی‌گذاره. این همه کانال، یکیشم یه برنامه‌ متفاوت نشون بدین. 

هر دفعه صحنه شجاعت سحر امامی رو نشون میده و مخصوصا صدای آخرش، وحشت ۳ـ۴ سالگیم که جلوی یکی از برنامه‌های تلویزیون حالم بد می‌شد و گریه می‌کردم و زیر پتو فرار می‌کردم میاد تو وجودم. شاید جیغ هم می‌کشیدم از معدود لحظاتی که جیغ می‌کشیدم. بیشتر از سی سال بود اون احساس خاص رو تجربه نکرده بودم که با دیدن تکرار هزاران باره این یه تیکه و صدای انفجارش زنده شد. 

سحر امامی واقعا شجاعت کرد برخلاف من که حتی از دیدن کارش این‌طور اذیت می‌شم. اما صدا و سیما چرا انقدر تکرار می‌کنه؟ 

اصلا اینا چیه می‌نویسم دغدغه من مگه اینه؟

خوب بالاخره به یاری خداوند ریموت پیدا شد! 

نظرات 3 + ارسال نظر
احمد پنج‌شنبه 29 خرداد 1404 ساعت 00:04

حالا خیلی مهم نیست ... کار ندارم ولی فرار از خطر که هم غریزی است و هم عقلانی... باید هم فرار می کرد... که آخرش هم این کار رو کرد. حالا اینکه چرا ادامه می داد یا از خوش باوری بود یا از کم عقلی... کم عقلی برابر به شجاعت نیست. این حکومت کم عقل با همین حرفها مردم رو بیچاره کرده... بابا ول کنید به زندگی برسید... با چرت و پرت و هارت و پورت و تهدید اسرائیل یک ملت رو بیچاره کردن

فعلا که حق انتخابی نداریم... گیر کردم بین جنگ و بیمارستان و ...

او چهارشنبه 28 خرداد 1404 ساعت 23:50

نمیدونم
ولی شاید منم‌ بودم دیگه به این راحتی سرکارم برنمیگشتم

آره من گفتم چند روزی میره مرخصی ولی دیدم امشب تو شبکه خبره

ل چهارشنبه 28 خرداد 1404 ساعت 23:35

چه شجاعتی کرد... داشت زرت و پرت می کرد انفجار که شد در رفت... هر کس دیگری هم همین کار رو می کرد... البته اولش باورش نمی شد که باز هم بزنند ولی خوب وقتی زدن در رفت.

چی بگم
فیلمی که من دیدم صداهای انفجارها پشت سرش می‌اومد و هنوز به صحبتش ادامه می‌داد تا آخرش که دیگه همه چی منفجر شد و شیشه‌ها خرد شد. راستش زیاد به حرفایی که می‌زد دقت نکردم.
اگر من بودم اگر جای برای فرار داشتم و خبر داشتم قراره انفجار بشه، دو تا بچه کوچیکم داشتم و یه جایی برای فرار، مطمئنا نمی‌موندم تو اون شرایط.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد