نیم ساعت کمتر بعد از پست قبل طاقت آوردم آخرش رفتم یه چیزایی تو گروه نوشتم.
حالا فردا احتمالا پشیمون میشم. انگار مغزم تو هیجانهایی مثل اضطراب و خشم تو دود و آتیشه، یا مثل آش شله قلمکار در هم برام و نمیتونم درست فکر کنم. میفهمم که ۹۹ درصد بعدش پشیمون میشم ولی باز میرم اون حرفو میزنم!
الانم از چیزای دیگه اضطراب شدید گرفتم، قلبم درد گرفته. فعلا در آشفتگی زیاد دست و پا میزنم.
توکل به خدا
دکتر! وقتی سوالی میپرسی و نظر میدیم، جوابت حال آدم رو بهم نریزه مخصوصا که متوجه مفهومش نشده باشی.
من اون مغلوبی که میگی نیستم. هر کسی احساس تعلق به گروه شما نمیکنه مغلوب به حساب نمیاد!
شما که چهار ساعت وقت برای هر بیماری میگذاری تا تشخیصت خطا نره با یه جمله تایپ شده این نظر رو بدی.
تف! این رفتار تکانشی من بخواد فعال باشه همینا رو کمی محترمانهتر تو پی وی که حتی یه اوکی نمیزنی، میفرستاد.
ولی نباید بلافاصله واکنش نشون بدم. منطقیش اینه که که با وجود این که جمله من رو تکرار کردی و بعدش گفتی یعنی من مغلوب و فلانم، یه احتمالی هم بدم منظورت به من نبوده.
حالا اصلا چرا باید انقدر حرفت مهم باشه برام؟ حرف تو استاد! حرف بقیه حرف اکثر آدمها
به درک آدمها نظرات مختلفی دارند. وقتی این همه دغدغه بزرگتر هست یا حتی اگر نبود، چرا باید نظرات بقیه انقدر مهم باشه؟
وسواس فکریم فعال شده. برم تو گروه بنویسم من مغلوب نیستم؟
اصلا نکنه مغلوبم؟
بابا فردا امتحان داری دختر!
یه خرده صبر کن اگه باز تو ذهنت بود بعد بنویس.
دکتر! نابغه! نخبه! اگر هزاران قدم از من جلوتری فکر نکن که چون زحمت بیشتری از من کشیدی. ما از جاهای یکسانی شروع نکردیم. کسی که با نبوغ و زندگی رو به راه متوسط متولد میشه و بزرگ میشه، از همون اول از کسی که تو آشفتگی و بیماری و هوش پایینتر متولد و بزرگ میشه خیلی جلوتره.
یه مدت بعد از غروب سرگیجههام شروع میشه. مثل چند سال قبل. از وقتی رژیم رو قطع کردم تا وقتی این جراحی اورژانسی اتفاق افتاد سرگیجههام خیلی بهتر شده بود.
تا شب کلی کار هست که باید انجام بدم و تحویل. این دو سه هفته خیلی فشار و استرس درس و کارای نکرده باهام بود و اکثرا تا صبح بیدار بودم.
این دوست؟ همکار؟ آشنا؟ی ما مثل خودم یهو جوگیر میشه یه کاری انجام بده ولی سرانجام منطقش غلبه میکنه و میره سراغ آدمها و پروژههایی که مطمئنه پول توشه. بهش حق میدم زندگی خیلی خرج داره ولی من نباید همزمان جوگیر بشم بعد یهو ببینم تک و تنها موندم با اون ایده.
آقا این سریال اوشین چقدر اعصاب خرد کن میشه گاهی. هی تلاش میکنه هی با سر میره تو دیوار که روزگار آشناییه.
هی میگم نگاه نکن باز میرم میبینم و از کارام عقب میافتم.
برم بزنم تو دهن مادرشوهرش
چراغ اتاق رو خاموش کردم این ساعتهای نزدیک طلوع دلم میخواد اتاق رو تاریک کنم و در سکوت باشم.
بهتره بگم یه مدته اینطوری برام دلچسبتره. چون احساساتم و زمان هر کدوم در روز، مدام در حال تغییره.
یه مدت حالم نیمه شبها بهتره یه مدت صبح یه مدت قبل نیمه شب. نظم مشخصی نداره. بهتر برای من یعنی معمولی. شاید یه مقدار کمتر از معمولی.
وقتی مه مغزی کمتره، فشار روی قفسه سینه و تاریکی و زهر هم.
آهان یادم اومد
میخواستم بگم با این سن هنوز کنترل کافی روی کلام و رفتارم ندارم. یعنی یه چیزی بگم به احتمال ۹۹ درصد چند ساعت بعدش پشیمون میشم که چرا گفتم. یا یهو جوگیر میشم یه کاری بکنم بعد چند ساعت به نظرم ایدهم خیلی مسخره میاد.
ببین بذار این بچه میانسال، بچگی کنه، به خاطر اشتباهاتش انقدر سرزنشش نکن. به این بچه به موقعش فرصت زندگی و تجربههای مرتبط با سنش داده نشده. باید همیشه یه خانم بزرگ و متین میبوده در سکوت. حالا که میخواد حرف بزنه مثل یه بچه یهو اشتباه میکنه. طی این فرایند برای رشد لازمه. پیشش باش، پشتش باش، والد سرزنشگر یا غفلت کننده نباش. محکم بغلش کن این بچه بیپناه ترسیده سردرگم رو
امروز داشتم ریشه یکی از دردهای روانم که نمود بیرونی هم داره رو بررسی میکردم رسیدم به ۱۷-۱۸ سالگی. به یه خاطره که خاطرات خیلی سختتر از اون رو هم تجربه کردم ولی نمیدونم چرا جای این یکی انگار زخم عمیقتریه. فکر کن ۲۰ ساله شاید حتی یک هفته هم نبوده که یاد اون روزها نیفتم یا خوابش رو نبینم.
هر وقت ناراحتی به هر دلیلی پیش میاد که شاید خیلی هم بیربط به اون سالها به نظر برسه، اون روزها مثل یک زهر داغ و تلخ و تاریک تو وجودم جریان پیدا میکنند.
نمیتونم به مشاورم بگم. به این یکی نه... چون آشنای دیگه هم پیشش میره میترسم حواسش نباشه و از دهنش در بره.
خلاصه که فکر کنم یکی از خاطراتی که باید روش عمیقاً کار کنم این باشه. چون نه پذیرش و نه بخشش بهبودش نداده